قوله تعالى: ما کان لبشر أنْ یوْتیه الله الْکتاب الآیة... جلیل و جبار، خداوند بزرگوار، کردگار نام‏دار، جل جلاله، و عظم شأنه پیش از ایجاد عالم، و پیش از خلق آدم، بعلم قدیم خود دانست که از فرزندان آدم سزاوار نبوت و ولایت کیست؟ و اهل محبت و شایسته رسالت کیست؟ الله أعْلم حیْث یجْعل رسالته.


آن را که در ازل داغ مهجورى نهاد، و رقم بى‏خبرى کشید امروز معصوم و راست راه چون شود؟ و آن را که رایگانى دولت داد و راه صدق و عصمت فرا پیش نهاد امروز بى‏راه و بد حال چون بود؟ پس چه صورت بندد و چون بوهم درآید؟ و هرگز نبود که مصطفى (ص) گزیده و عیسى (ع) نواخته بعد از کرامت نبوت، و تأیید عصمت، و قوت رسالت پاى از رقم برگیرند و خلق را گویند: کونوا عبادا لی منْ دون الله.


رب العالمین یحکم اختیار ازلى و عنایت سرمدى از بهر ایشان جواب داد، و نیابت داشت که ایشان این نگویند، و لکن گویند: کونوا ربانیین اى کونوا من المختصین بالله الذین وصفوا بقوله: و اذا احببته کنت سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به. ربانیان بر مذاق اهل معرفت ایشانند که خداى را یگانه شوند در تجرید قصد، هم در صحت توکل، هم در نسیم انس. قدم از دو گیتى برگرفته، و دست بلطف مهر مولى زده، و چهار تکبیر در صفات خویش کرده.


هر که در میدان عشق نیکوان گامى نهاد


چار تکبیرى کند بر ذات او لیل و نهار

نفسى دارند فانى! دلى دارند تشنه! نفسى سوخته! سرى بعشق افروخته! جانى بآرزو آویخته!


دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس


جان زانکه نزد بى‏غم عشق تو نفس‏

تن زان که بجز مهر تواش نیست هوس


چشم از پى آنکه خود ترا بیند و بس!

همتشان از دنیا مه! مرادشان از بهشت مه! آرامشان از هفت آسمان و از زمین مه! گوش داشته تا آفتاب مهر کى بر آید؟ و ماه روى دولت کى در آید! و نسیم سعادت کى دمد! و یادگار ازلى کى بر دهد!


کى باشد کین قفس بپردازم


در باغ الهى آشیان سازم‏

و گفته‏اند که: ربانیان ایشانند که اختصاص دارند به الله که بآن اختصاص نسبت با وى برند و باوصاف او موصوف شوند، و باخلاق او برآیند، چندان که بندگى ایشان برتابد، و نهاد ایشان جاى دارد. و این قول از آن خبر برگرفتند که مصطفى (ص) گفت: «تخلقوا باخلاق الله»، و قال علیه السلام: «ان الله تعالى کذا خلقا، من تخلق بواحد منها دخل الجنة».


اهل علم گفتند: تفسیر این اخلاق معانى نود و نه نام خداست که بنده را در روش خویش بآن معانى گذر باید کرد تا بوصال الله رسد، پیر خراسان ابو القاسم گرگانى رحمه الله گفت: بنده تا در تحصیل این معانى و جمیع این اوصاف است هنوز در راه است، بمقصد نارسیده، و در روش خود است کشش حق نایافته، تا در معرفت است از معرفت باز مانده، و تا در طلب محبت است از محبوب بى‏خبر شده.


بشتاب بعشق و نیز منشین در بند


بگذر تو ز عشق و عاشقى گامى چند

بزرگى را پرسیدند که بنده بمولى کى رسد؟ گفت آن گه که در خود برسد.


پرسیدند که در خود چون برسد؟ گفت: طلب در سر مطلوب شود و معرفت در سر معروف. گفت شرحى بیفزاى، گفت: از تن زبان ماند و بس! و از دل نشان ماند و بس! وز جان عیان ماند و بس! سمع برود شنوده ماند و بس، دل برود نموده ماند و بس، جان برود بوده ماند و بس.


محنت همه در نهاد آب و گل ماست


پیش از دل و گل چه بود؟ آن حاصل ماست!

و قیل معنى قوله کونوا ربانیین اى متخصصین بالله غیر ملتفتین الى الوسائط، کأبى بکر لما قال حین مات النبی (ص) و اضطربت اسرار عامة الناس: «من کان یعبد محمدا (ص) فان محمدا قد مات، و من کان یعبد الله فان الله تعالى حى لا یموت».


و إذْ أخذ الله میثاق النبیین الآیة... در همه قرآن هیچ آیت نیست در بیان فضیلت مصطفى (ص) تمامتر ازین آیت که وى را خاص است، کس را در آن شرکت نه. رب العالمین دو عهد گرفت از خلق خویش، و دو پیمان ستد از ایشان: یکى آنکه پیمان ستد از همه خلق بر خدایى و کردگارى خویش. چنان که گفت: و إذْ أخذ ربک منْ بنی آدم الآیة.


دیگر آنکه: پیمان ستد از فریشتگان و پیغامبران بر نبوت محمد (ص) و نصرت دادن وى، چنان که گفت: و إذْ أخذ الله میثاق النبیین... و این غایت تشریف است و کمال تفضیل که نامش با نام خویش بزرگ کرد، و قدرش با قدر خود برداشت. پیش از وجود محمد (ص) بچندین هزار سال فرمان آمد که: یا جبرئیل! من دوستى خواهم آفرید، نام وى محمد (ص)، ستوده و نواخته من، نام او قرین نام من، قدر او برداشته لطف من، طاعت داشت او طاعت من، قول او وحى من، اتباع او دوستى من.


یا جبرئیل! با من عهد کردى که بوى ایمان آرى و او را نصرت کنى، اینست که گفت: لتوْمنن به و لتنْصرنه. جبرئیل گفت: خداوندا! عهد کردم که با او دست یکى دارم و نصرت کنم و بوى ایمان آورم. خداى گفت یا جبرئیل! هم برین عهد باشى و خلاف نکنى. گفت: خداوندا! و کرا زهره آن باشد که ترا خلاف کند؟ آن گه گفت: یا میکائیل! تو بر عهد جبرئیل گواه باش، و آن گه هم چنان عهد گرفت بر میکائیل، و جبرئیل را گفت: تو بر عهد مکائیل گواه باش، و با اسرافیل و عزرائیل همین عهد گرفت.


پس که آدم (ع) را بیافرید همین عهد گرفت بر آدم، و آدم درپذیرفت. و زان پس آدم با شیث بگفت و شیث درپذیرفت، و هلم جرا قرنا بعد قرن. اینت کرامت و فضیلت! و اینت مرتبت و منزلت! کرا باشد فضل بدین تمامى؟ و کار بدین نظامى کرا بود؟


این عز سماوى و فر خدایى.


کفر و ایمان را هم اندر تیرگى و هم صفا

نیست دار الملک جز رخسار و زلف مصطفى‏